پاشا و روشای مامانی

از بارداری تا بدنیا آمدنت

1391/5/4 16:06
نویسنده : رویا
146 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته من  

الان که دارم برات مینویسم دوباره همون حس خوبی دارم که تو،تودلم بودی اینقدر هیجان داشتم که خدا بدونه فقط دعا میکردم که صحیح وسالم باشی خوشگل وتپل .دکتر تاریخ تولدت رو1دی گفته بودما همگی شب یلدا رفتیم خونه مامان بزرگ دور هم بودیم خاله ها ودایی های من با بچه هاشون بودن ساعت 7بعدازظهر بابا امیر گفت بریم بیمارستان من دلم شور میزنه من وباباامیر با باباجون وعزیز رفتیم بیمارستان هدایت خیابان یخچال کلی با هم خندیدیم که الان چی بگیم باباتم دم در گفت مریض دارم ما باماشین رفتیم تو بیمارستان به بابات گفتم کجای من به مریض ها میخوره آخه تو اینقدر خوب بودی توی تمام اون مدت که تودلم بودی یه بارم اذیتم نکردی من همیشه حالم خوب بود اون روزم همینطور بودم .بالاخره رفتم پیش دکتر چون نمیتونستم بگم بخاطره دلشوره بابات آمدم گفتم تو وروجک کم تکون میخوری دکتر بعد از معاینه گفت باید بستری شم بابا امیر رفت که بابا جونو برسونه خونه برگرده آخه دکتر گفت تو فردا به دنیامیای بعد از رفتن اونها منو بردن تواتاق انتظار که داشتم لحظه شماری میکردم که تو زودتر بیای که دکتر بعد اززدن سرم وشنیدن صدای قلب تو گفت من وزودتر ببرن اتاق عمل اون روز جمعه بود وعید قربان وشب یلدا که نیم ساعت بعدش تو بدنیا آمدی بله حاج آقای من ساعت 20:20بدنیا آمد یه فرشته تپل واقعی تپل بودی وزنت3/950بود وقتی عزیزخبرداد که توبدنیا آمدی هیچ کس باور نمی کرد چون همه به من میگفتن کجا میری تو که حالت خیلی خوبه ولی من مثل همیشه به حرف بابا امیر گوش کردم ودوست داشتم که تو رو زودتر ببینم .اون روزو هیچ وقت فراموش نمیکنم که خدا تو رو به ماداد خدایا شکرت بعد بابا امیر برگشت بیمارستان که اون عکس واز توگرفت هوراهورا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)