پاشا و روشای مامانی

حرفهای من برای پسرم

  برای پسرم: مرد کوچک مادر فدای قدو بالایت خوب به حرفهای مادرت گوش کن حرفهایِ شاید تلخ و سنگینیست اما باید از همین بچگی ات برایت بگویم تا در آینده اماده باشی برای مرد شدن تو قرار است مرد خوبی شوی مرد خوب بودن کار سختیست اینکه قوی باشی اما مهربان صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند اینکه باید گلیم خودت را از آب بکشی بیرون و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی عزیز دل مادر تکیه گاه بودن سخت ترین قسمت مردانگیست اول از همه باید تکیه گاه خودت باشی و بعد عشقت عشق چیز عجیبی نیست حسی است مثل موقع هایی که صدایم میکنی : مادر من میگویم : جان مادر و به همین مقدسیست عاشقی را کم کم خودم یادت می دهم لابه لا...
29 مرداد 1393

روشا خانم یکسال و11ماه

روشای من داره کم کم دو سالت میشه   اینقدر شیرین شدی که خدا میدونه اسم عروسکتو گذاشتی آنی خودت انتخاب کردی وتصمیم گرفتی آنی صداش کنی.میخوابونیش بعد به همه ما میگی هیس خوابیده دوست داری کمک کنی اگه بخوام جارو بکشم اول تو یک ساعت باید جارو بکنی بعد میدی به من.چند روز پیش تو خونه بابا جون از پله ها افتادی از بس شیطونی باباجونم که جونش به شما بسته است از ترس نزدیک بود سکته کنه من سر کار بودم بردتت دکتر وخدا روشکر چیزی نبود وفرداش برات گوسفند قربونی کرد  من خیلی ترسیده بودم از خدا ممنونم که شما دوتا رو به من داده وامیدوارم همیشه نگهدارتون باشه                  ...
28 مرداد 1393

بعد از چند وقت غیبت

پاشا وروشا ی من الان که دارم مینویسم خیلی اتفاقات افتاده وباعث شده که نتونم وبلاگ بنویسم.اتفاقات خوبی نبوده    مثلا خونمونو دزد زده وبابا امیر رفت به مسافرت واتفاقات دیگه ولی فقط وجود شما دو عزیز بود که به من انرژی میداد میخوام اینو بدونید که شما تمام سرمایه من تو زندگیم هستید وحاضرم تمام زندگیمو بدم تا شما همیشه شاد وموفق باشید  وقتی شما رو میبینم تموم غمهام یادم میره وازخدا آرزو میکنم هیچ وقت ناراحت نشید.پاشا امسال میخوای بری کلاس اول دبستان خدا روشکر پیش دبستانی تو خیلی عالی بودی امیدوارم همیشه موفق باشی عشقم ...
27 مرداد 1393

دخمل گلم تو این هفت ماه چی گذسته

نفس من روز 27شهریور ساعت1بعدازظهر به دنیا آمدی دقیقآوقتی به این دنیا آمدی داشتن اذان میدادن منم اون موقع فقط سلامتی برای تو داداشتو وبابا جونت خواستم باورت نمیشه ولی تو لحظه به دنیا آمدنتم چشمات باز بودن از همون موقع هم کنجکاو بودی انگار لحظه شماری میکردی که بتونی این دنیا رو ببینی ولی نمیدونی وقتی نشونم دادن انگار دنیا رو بهم دادن مثل وقتی که خدا پاشا رو بهمون داد .داداشت خیلی دوست داشت که تو زودتر به دنیا بیای وتو ببینه خیلی دوستت داره تو خیلی نازی وخیلی تپول ولی فقط سه ماه شیر منو خوردی برعکس پاشا که اگه بعد دو سالم بهش میدادم بازم میخورد .گوشای قشنگتو چهل روزت که شد بردم سوراخ کردم یه جفت گوشواره کفشدوزکم برات خریدم خیلی نازه.تو اون شش م...
2 ارديبهشت 1392