پاشا و روشای مامانی

یه سری از عکس هات تا یکسالگیت

  هر وقت این عکسها رو میبینم نفسم بند میاد ودلم واسه اون وقتها تنگ میشه اینجا امام زاده داووده تو هم تقریبآ6ماهته بابا امیر پشت خره وایساده مراقبته کلی اصرار کردم که بزاره ازت یه عکس بگیرم ...
31 مرداد 1391

از بارداری تا بدنیا آمدنت

سلام فرشته من   الان که دارم برات مینویسم دوباره همون حس خوبی دارم که تو،تودلم بودی اینقدر هیجان داشتم که خدا بدونه فقط دعا میکردم که صحیح وسالم باشی خوشگل وتپل .دکتر تاریخ تولدت رو1دی گفته بودما همگی شب یلدا رفتیم خونه مامان بزرگ دور هم بودیم خاله ها ودایی های من با بچه هاشون بودن ساعت 7بعدازظهر بابا امیر گفت بریم بیمارستان من دلم شور میزنه من وباباامیر با باباجون وعزیز رفتیم بیمارستان هدایت خیابان یخچال کلی با هم خندیدیم که الان چی بگیم باباتم دم در گفت مریض دارم ما باماشین رفتیم تو بیمارستان به بابات گفتم کجای من به مریض ها میخوره آخه تو اینقدر خوب بودی توی تمام اون مدت که تودلم بودی یه بارم اذیتم نکردی من همیشه حالم خوب بود اون رو...
4 مرداد 1391

پاشا یک ساعت بعد از تولدش

می نویسم از تو، برای تو ای کودک دلبندم تا باشد گنجینه ای از خاطرات برای فردایت. آرزوی من و بابا امیربرای تو، همیشه یه دنیا عشق و شادی و سلامتی وموفقیت ...
4 مرداد 1391